چنین روزی بود که ناباورانه رفتن جسم سفیدپوشت را نظاره می کردیم و من در میان هق هق گریه ها و بغض نوحه ها، با حساب و کتاب کودکانه می پنداشتم آیا سی سال عمر کمی است؟!
تو رفتی و ما تنها ماندیم... اما خداوند چنان قدرتی به مادر داد که تمام امنیت حضورت را در کنارش حس کردیم و آغوشهایی مهربان که از تنهاییمان کاستند... سالها گذشته است، ما بزرگ شده ایم، اما تو همچنان پدر جوان ناکاممان هستی.
باز دلتنـگ و بی قرارم
و باز دلم به وسعـــــــــــت
ســــــیاهی جاده احساس گرفت
با چشمــانی بارانـــی و بغضــــی در گلو
قلم به دست می گیرم
و می نویسم
پــــــــــدر...
- ۰ نظر
- ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۱۴